میله گل سرخِ دخترکان افغان؛ چهارگفتار کوتاه- نمایشنامه


میله گل سرخِ دخترکان افغان

(چهار گفتار کوتاه)

 

در آن دیار رسمی ست کهن؛ هر ساله در نوروز در مزار شریف جشنی بر پا می‌شود که به نام میله گل سرخ مشهور است. و این جشن چهل روز دوام می‌کند. از تمام افغانستان در ایام سال نو به این شهر می‌آیند و سال نو را جشن می‌گیرند و با بر افراشتن ژنده (پرچم) روضه شریف سال نو راآغاز می‌کنند و تا چهل روز این ژنده بر افراشته میباشد و به اردیبهشت دوباره پایین می شود.

 


یکم – کابل؛

از محله ی شیرپور که بزنم بیرون جاری می شم تو دامنه های سحر آمیزِ آسمائی و شیردروازه، جایی که کوه ها سراشون رو چسبوندن به هم و دستاشون وا کردن و منو تو بغل گرفتن، کابل رو کابل جان رو... اونجاست که وسعت می گیرم، پهناور می شم، می شم یه دیار افسانه ای به نام پاک افغانستان، افغانستان رنجور من... تو رگام دریای کابل جاریِ، آبی، بی انتها و جادویی... جاری می شم، سفر می کنم؛ هتل سرنا، باغ بابر، دریاچه ی غرقه، پارک باغ بالا، قصر دارالامان... حالا من خودِ کابلم، محله ی چندولِ، کارته سخی، افشار، دشت برچی، تیمنی و قلعه شهاده ... واه که چه رویایی است دختر کابل، همان افسونِ افسانه های هزار و یک شبیِ پارسی و من چه خوشم... و اما قرار بر قرار همیشه ی ما، انتهای اسفند و جشن با شکوه میله گل سرخ، چهل روز پایکوبی و شادی... آهای دخترای اوغانی، با شمام، صدامو می شنوید!... این صدا از کابلِ، پرتاب می شه به خیال روزی که با هم باشیم، دوباره، دست در دست هم، در میله گل سرخ در مزار شریف... آهای با شمام...

 

دوم – مزار شریف؛

کی بود که منو صدا کرد؟ از کجای این دیار خسته منو خواست، خواست تا با هم باشیم... خواب دیدم آقا جان، من خود مزار شریف بودم، خواب دیدم، ملتی یکپارچه شدیم. دیگه ترسی با ما نبود، دیگه از ذهن افغانی مهاجرت، هجرت کرده بود... یه موج فوج پرنده ی مهاجر که به خونه بر می گشتن... آقا جان! تعبیرش چیه این رویای پریشونِ خوش... آقا جان منم که با شما هم کلام شدم، مزار شریف، اینجا تو مزار شریف، می خوام براتون شعر بگم، از شاعر پارسی گوی هم ولایتیمان، جامی؛ گویند که مرتضی علی در نجف است - در بلخ بیا ببین چه بیت الشرف است ... به دلم افتاده یه اتفاق خوب تو راهِ، به وقت میله گل سرخ، اینجا، تو دیار باستانی و باشکوه بلخ... آقا جون! نوروز داره می یاد، اینو امروز فهمیدم، وقتی که درخت رو به بارگاه شما، شکوفه داده بود... بهار از قبیله شماست بی شک، وقتی می یاد همه ی افغانستان رنگی می شه، اونجاست که دخترای افغان جمع می شن اینجا به پایکوبیِ میله گلخ سرخ، اونوقت باد می زنه به پرچم روضه ی شریف سال نو... آقا جون! اینجا زمستونش سرده، بگو بهار زودتر بیاد... آهای دخترا بهار داره می یاد... آهای!

 

سوم – غزنین؛

بوی بهار اینجا پیچیده، افتاده تو سراشیبیِ سفید کوه و یه تنه زده به من، به شهر مناره های ستاره ای شکل، به غزنین. شبا اینجا تا آسمون راهی نیست، دستتو که دراز کنی می تونی ستاره بچینی... کجای جهان مثل اینجا، می شه به این راحتی ستاره چید... مادر بزرگ می خواد یه لباس نو برام بدوزه، مثال همونی که خودش دختر بوده می پوشیده، عکسشو دیدم، کنار آقاجون رو به مزار شریف وایستادن و لبخند می زنن، آقاجون خندیده و برق دو تا دندون طلاش افتاده تو عکس... خانم جان لباسمو کی می دی؟ می خوام تو میله گل سرخ بپوشم، آخه قرار گذاشتیم، منو و تموم دخترای افغان، تو خود مزار شریف. به وقت نوی نوروز... یه رازی بهت بگم به کسی نمی گی... دیروز غروبی زدم به باغ هزار درخت، یه حال خوشی داشتم، دویدم، میون درختای بلند باغ دویدم... یهو دیدم درختا با من می دون، خوب که نگاه کردم دیدم درختا مردم شهرن که با من می دون، فکرشو بکن!... منو و همه ی مردم غزنین داشتیم رها و آزاد می دویدیم... انگار تموم افغانستان با من می دوید... دیشب یه ستاره چیدم، می خوام بدم مادربزرگ رو لباسم بدوزدش... می خوام ستاره ی غزنین تو میله گل سرخ بدرخشه... کاش مثل اون قدیما همه با هم باشیم، همه با هم تو مزار شریف... کاش!

 

چهارم – هرات؛   

داشتم خودمو نگاه می کردم، دستاموفرو بردم تو هریرود، صورتمو پیدا کردم. لپام تو یخیی رود گل انداخته بود، هریرود پر شتاب رفت و صورتمو با خودش برد... فهمیدم که بهار اومده... بهار منو صدا زد، هرات رو بلند بلند فریاد کرد... گفت آهای هرات! شهر کهن، از خواب برخیز و چون نوروز، شادمان شو... صدای بهار تو کوچه های هرات جاری شد و افتاد تو بازیِ بچه ها،  بچه ها بلند بلند می خندیدن و من با خودم گفتم افغانستان داره می خنده... امروز دیگه افغانستان شاده، از جوونی جووناش و از خاطره های ناب پیراش... آهای جماعت، نوروز نو که بیاد همه رخت نو می پوشیم و می زنیم به مزار شریف، سرِ قرار همیشه مون، میله گل سرخ، دعا می کنیم، تو مزار شریف دست به آسمون می بریم و دعا می کنیم، به آبادانی و سرسبزیی این دیار عزیز، افغانستان پر مهر و قدیمی... آهای شماهایی که هجرت کردید، باز گردید به دامان پر مهر وطن... خاک اینجا آشناست، غریبی نکنید... اینجا چهار راه تمدنه، اینجا گذرگاه افسانه ای راه ابریشمه... اینجا انسان از خاک نمناک بهار سرمست می شه و بی اختیار می زنه به رویا... بهار که بیاد رسم سرما به هم می خوره و آیین باستانیِ با هم بودن جون می گیره... درود به بهار، درود به افغانستانِ بهاری...




توضیح اینکه؛ "چهارگفتار کوتاه" به سفارش یونیسف، جهت اجرا در سمیناری با محوریت مهاجرت افغان ها قلمی گردید. اجرای این گفتارها زیر نظر دوست گرامی ام عبدالله برجسته صورت پذیرفت.


دوم از این؛ جهت هرگونه بهره برداری یا استفاده ی هنری با مدیریت "نیمکت" هماهنگی انجام پذیرد.





نمایشنامه ی "شب به خیر آقای بوگارت"

شب به خیر آقای بوگارت

صحرا رمضانیان

 

...

مرد: گفتم امشب برف مي‌ياد. . . از سرخي آسمون معلوم بود. . .

(سكوت)

دوباره تركم كردي؟ مي‌دونستم مي‌ري. . .

(سكوت)

كاش اون كبودي لعنتي را نشونم مي‌دادي. . .

(بلند مي‌شود جلوي شومينه خاموش مي‌نشيند) 

مي‌خوام دستامو گرم كنم. مي‌خوام خون لخته‌شده توي رگهام بدوه. . . مي‌خوام اون بهم افتخار كنه. . . اين صحنه‌ها رو كجا ديدم؟ يادم نمي‌ياد. شايد توي يكي از اون فيلما كه آخر هفته‌ها مي‌ديدم. . . از همونا كه آقاي بوگارتِ تو قهرمانش بود.

(سكوت)

پاشو. . . بايد وسايلمونو جمع كنيم. . . بريم كنار دريا. . . يه آتيش گنده درست كنيم و دستامونو روش بگيريم. . . به اون مسابقه هم مي‌رسيم. . . خودم يه عالمه هيزم جمع مي‌كنم. . . اونوقت ديگه از ساعت جلو مي‌زنيم. . .

(سكوت)

مي‌گم اگه دختر بود اسمشو بذاريم دريا. . . تو هميشه عاشق دريا بودي. . .

(نور آبي فضا را پر مي‌كند - آمبيانس دريا)

انگار هزار ساله. . . هر شب. . . صداي دريارو مي‌شنوم. . . درست از اون شبي كه تركم كردي.

 

برای خوانش تمامی نمایشنامه به ادامه ی مطلب بروید ...

ادامه نوشته

نمایشنامه ی "حفره ی روباه"

نهم ؛

 

آسایشگاه. آسا و فاتح در کنار یکدیگر نشسته اند. عباس فاتح هر از چندی یادداشت بر میدارد.

 

یونس آسا : پدرم تو کارخونه ی نخریسی کار می کرد ؛ چهل سال تموم خروس خون زده بود بیرون و شب با واق واق سگا زُلفیِ درو انداخته بود . کارخونه ی نخریسی براش مهم ترین جا بود ، یه مکان مقدس . انگاری صدای چرخ دنده ی ماشین های نخریسی براش بهترین موسیقی دنیا بود ... همیشه یه فاصله ای باهاش داشتم ... نفهمیدم چرا . شایدم ازش می ترسیدم . بعدِ چهار دهه سگدو زدن وقتی حکم بازنشستگی شو دادن دستش باورش نشده بود . انگاری کلاف زندگیش بدجوری تو نخریسی گم شده بود ... قاطی کرده بود ، رفته بود رو پشت بوم شیروونی کارخونه و ساکت زانوهاشو بغل زده بود و بُغ کرده بود ... پایین غوغایی بود از چهارراه نخریسی آقاموخوب می دیدم که مثل یه کلاغ پیر زل زده بود به غروب آفتاب ، انگاری مسخ شده بود . یه نفس تا کارخونه رو دوییده بودم با تلفن گفته بودن آسا می خواد خودشو بکشه ... رفتم بالای بوم بلند نخریسی . بهش نزدیک شدم . ازش نمی ترسیدم . گفتم باید بریم خونه ؛ آروم دستمو گرفت و با هم رفتیم خونه . رو کُتش کلی نخ آویزون بود ... انگاری با یه قیچی تیز از ته گلوله ی نخ بریده بودنش ... نمی دونم یهویی سراغم اومد آخه مال خیلی وقت پیشِ ...     

عباس فاتح : به یاد آوردن گذشته شجاعت می خواد . 

یونس آسا : من هیچ وقت اون قدر شجاع نبودم ... اسم این یادآوری رو هم می ذارم سرریز ذهن .

عباس فاتح : ...  

 

برای خوانش تمامی نمایشنامه به ادامه ی مطلب بروید .........

ادامه نوشته

نمایشنامه ی "آنان که گذشته را به خاطر نمی آورند ..."

تکه ای از نمایشنامه ی "آنان که گذشته را به خاطر نمی آورند ..."

...

سه.

(دختر بچه ای در باغ ميدود ، با دست اشاره ميكند . ميخندد . مه لقاء در حال گذاشتن لباس حرير سپيدی درون چمدانی قديمی ميباشد ، پشت كرده است .)

مه لقاء : با من رازی بود – كه به كو گفتم – با من رازی بود – كه به چا گفتم – تو راه دراز – به اسب سياه گفتم – بی كس و تنها – به سنگای را گفتم (چمدان را ميبندد ، رو بر ميگرداند . تور سپيدی از پس و پناه چمدان بيرون زده .) باغ قديمی رو خيلی دوست دارم ، درختهای بلندش هنوز جوونن .

خسرو : تو ُمردی مه لقاء ؛ گفتی تو باغ قديمی خاكت كنم . تو باغ قديمی خاكت كردم. مادر ؟ تو باغ قديمی رو خيلی دوست داشتی .

مه لقاء : درختهای بلندش هنوز جوون. دم غروب وقتی كلاغها دسته دسته رو شاخه ها ميشينن ، همه خبرها رو برام می يارن .

خسرو : گفتی وقتی بهار ميشه از توك درختها سبز ميشی ، سبز ، سبز ، سبز ، مه لقاء ؟! مادر .

مه لقاء : خواستم وقتی تو باغ قديمی نفس ميكشی ، حس كنی كه باهاتم ، خسرو ؟! پسرم .

خسرو : تو خوابمی مه لقاء ولی انگاری واقعيتِ .

مه لقاء : كلاغها برام خبر می يارن ؛ ميگن خسته شدی خسرو ، ميگن ... خسرو ؟ كلاغها دم غروب برام خبر آوردن گريه كردی ، گريه كردی ؟

خسرو : من از اون ميترسم ؛ گريه كردم .

مه لقاء : اون ؟!

خسرو : بابا هنوز هم داره تاب ميخوره . از گل طناب آويزون و داره تاب ميخوره . چند تا كلاغ می ياد تو باغ ؟

مه لقاء : تو از كلاغ ميترسی ؟

خسرو : اون زل زده تو چشامو تاب ميخوره ؛ بوی تنش تو دماغم و برق نگاش تو چشام. من از اون ميترسم .

مه لقاء : اون ؟!

خسرو : بابام تو رو كتك ميزد .

مه لقاء : من اينجا رو دوست دارم ؛ اينجا خاطراتم با منن . هر روز دارم دوره شون ميكنم . پسر ؛ تو نبايد گريه ميكردی ، تو ديگه مرد شدی .

خسرو : من دوست ندارم شبيه اون بشم .

مه لقاء : اون ؟!

خسرو : چند تا كلاغ می ياد تو باغ ؟

مه لقاء : دم غروب ، رو شاخه ها ميشينن . ديشب ، مثل شبای قبل وقتی بابات اومد تو باغ  قديمی ، همه كلاغها پريدن رفتن ، قدش از بلند ترين درخت باغ هم بلند تر بود ، تو خودش اشك ميريخت ، فرياد ميزد ، ميگفت يكی بياد و اين طناب لعنتی رو ببره ، فرياد ميزد ، تو سياهی گم شد و رفت ، ولی فريادش هنوز تو باغ ؛ ميشنوی ؟

خسرو : برام لالائی بخون . مه لقاء برام لالائی ميخونی ؟

مه لقاء : تو ديگه مرد شدی ، تو نبايد گريه ميكردی .

خسرو : تو ُمردی مه لقاء . (ميگريد)

مه لقاء : تو نبايد گريه كنی پسر . پدرت دوست نداره تو گريه كنی .

خسرو : من نبايد گريه كنم . تو ميدونی مه لقاء . اون چرا خودشو كشت؟

مه لقاء : اون ؟!

خسرو : نبايد ، نبايد اون جوری خودشو ميكشت. بابا چرا خودشو كشت؟

مه لقاء : صدای فريادشو ميشنوی ؟ بيچاره پسرم .

خسرو : برام بخون . مه لقاء ؟ لالائی بخون .

مه لقاء : با راز كهنه – از راه رسيدم – حرفی نروندم – حرفی نروندی – اشكی فشوندم – اشكی فشوندی – لبامو بستم – از چشام خوندی ...

خسرو : (در ميان خواندن مه لقاء) دم غروب ... كلاغها می يان ... تو باغ قديمی ، اونا چند تان ؟ ... نگفتی ؟ ... بابا چرا خودشو كشت؟ تو ميدونی كلاغها هم ميدونن ... (به صورت زمزمه وار)

 

(صدای فريادی كه در انتها تبديل ميشود به صدای انفجار . صدای پريدن كلاغها از روی شاخه ها با غارغار بسيار )

برای خوانش تمامی نمایشنامه به ادامه ی مطلب بروید ...

ادامه نوشته

پرونده ای در باب ژان کوکتو .


دروغگو *

                                                                   ژان کوکتو .  

نوشته­ی: ژان کـُکتو
برگردان: فرهنگ کسرائی


من دلم میخواهد حقیقت را بگویم. من عاشق حقیقتم. ولی او عاشق من نیست. این یک حقیقت واقعی است؛ حقیقت عاشق من نیست. اما همینکه حقیقت از دهانم بیرون می­آید، بیدرنگ ریختش دگرگون میشود و روبرویم می­ایستد. و من مانند یک دروغگو میشوم و همه به من چپ چپ نگاه میکنند.
ولی من آدم راستگوئی هستم و دروغ را دوست ندارم. قسم میخورم. دروغ دردسرهای وحشتناکی را به بار می­آورد. آدم را به دام می­اندازد. مثل تناب دورش میپیچد و به زمین می­اندازدش تا همه به ریشش بخندند. اگر کسی از من در باره­ی چیزی بپرسد، دلم میخواهد آن چیزی را که فکر میکنم بگویم. من دلم میخواهد حقیقت را بگویم. من میخواهم پاسخم حقیقت داشته باشد . من گرفتار حقیقتم. حقیقت مسئله­ی من است. ولی نمیفهمم چطور میشود که از ترس و نگرانی از اینکه مبادا باعث خنده­ی دیگران بشوم، بی­هوا دروغ میگویم. آری، دروغ میگویم. و باری، دیگر خیلی دیر است که بخواهم خود را پس بکشم و از دروغ بگریزم. همین بس که تنها یکبار به دام دروغ بی­افتی، دیگر همینجور پشتِ سرهم می­آید. فرار از تله­اش به این سادگیها نیست. باور کنید. خیلی سخت است.
گفتن حقیقت خیلی ساده است. برای آدمهای تنبل یکجور برازندگی است. آدم میداند که دیگر اشتباه نمیکند. دیگر سختی­یی درکارنیست. سختی­یش همان نخستین دم است، آن دم که دهان میگشائی، بعد همه چیز روان و ساده میشود. و من...! وای مگر شیطان میگذارد.
دروغ تنها سرنگون شدن به درون مَغاک هولناکی نیست. او شما را، که انگار نشسته باشید در چهارچرخه­ای روی فانفاری بزرگ و پیچاپیچ، آنچنان پرشتاب و تیز از فراز و فرود تپه­های بلند و ترسناکش راه میبرد که نفستان را بند می­آورد، گلویتان را میفشارد و قلبتان را از تپش بازمیدارد.
من اگر عاشق باشم، میگویم:" من عاشق نیستم ! " و اگر عاشق نباشم، میگویم:" من عاشقم !" و دنباله­ی این پیداست که به کجا میکشد. یعنی به همین روال آدم میتواند تیری در مغزش خالی کند و آسایشش را بازیابد.
نه، پند و اندرز کمکی به من نمیکند. چه سودی دارد که بروم روبروی آینه­ی کمد بایستم وهی بخودم بگویم:" تو دیگر دروغ نمیگوئی، تو دیگر دورغ نمیگوئی، تو دیگر دروغ نمیگوئی. "
من دروغ میگویم، دروغ میگویم، دروغ میگویم، دروغ میگویم، هیج فرقی هم برایم نمیکند، چه برای چیزهای بزرگ و چه برای چیزهای کوچک. و اگر یکبار همینجوری، یعنی اتفاقی، ناگهانی، من حقیقت را بگویم، بیدرنگ روی برمیگرداند، میچروکد، میپلاسد، ریختش بهم میخورد، دگرگون شده و میشود دروغ. هرکاری، هر رویدادی، کوچکترین چیزی سر برمیکشد تا ثابت کند که من دروغ گفته­ام.
نه، من آدم ترسوئی نیستم.
من در درونم همیشه میدانم، چه پاسخی باید بدهم و در خیالم خود را برای کارزار آماده میکنم. اما هنگام رزم، گاه گپ و گفت و شنید، تنم سست میشود و زبانم بند می­آید. همه با من آنگونه رفتار میکنند گوئی که من یک دروغگو هستم، و من همه چیز را در خودم میریزم. میتوانستم اما پاسخ دهم، شما دروغ میگوئید. ولی توانائی­یش را ندارم. میگذارم که به من ناسزا بگویند، و از زورِ خشم به لرزه می­افتم. و این خشم، این خشم فزاینده، این خشمی که در دلم تلنبار میشود، مرا از تنفر می­انبازد.
من آدم بدجنسی نیستم. من حتا خیلی هم خوبم. اما تنها کافی­ست، که همچون یک دروغگو با من رفتار شود. آن وقت است که دیگر از زور نفرت خفه میشوم.
شما درست میگوئید. میدانم درست میگوئید که من شایسته­ی ناسزاهای شما هستم. اما راست این است که من نمیخواستم دروغ بگویم و تاب این را دیگر ندارم که نمیفهمند من برخلافِ خواستِ درونیم دروغ میگویم وَ شیطان است که مرا از راه به در برده است.
من... من آدم دیگری خواهم شد. من آدم دیگری شده­ام. ازاین پس دروغ نخواهم گفت. باید روشی بیابیم تا دیگر دروغ نگویم، تا دیگر گرفتار دنیای سردرگم دورغ نشوم، دنیائی مانند اتاقی ریخت و پاشیده و درهم برهم، مانند کلاف سردرگم سیم­خاردارها در شب، مانند راهروهای هزارتویه­ی خواب. من درمان میشوم، بهبود خواهم یافت. من از این بنْ­بست خود را میرهانم. و بفرمائید، این هم سَنَدَش. من در پیشاپیش همگان گناهم را به زبان می­آورم و خود را بازخواست میکنم. و فکر نکنید که بخاطر راستگوئی­یم دچار این گناه میشوم. نه، نه من خجالت میکشم و شرمگینم. من از دروغهایم بیزارم. آنقدر که هرکاری از دستم برآید، انجام خواهم داد تا ناچار نشوم گناهانم را در کلیسا اعتراف کنم.
و اما شما... شما حقیقت را میگوئید؟ آیا شایسته­ی شنیدن سخنان من هستید؟ راست این است که من بی آنکه فکرکرده باشم خود را در برابر دادگاهی بازخواست میکنم که نمیدانم آیا بدرستی شایستگی آن را دارد؟ آیا میتواند دادرس من باشد؟ دادگیرد و یا ببخشایدم؟
شمایان دروغ میگوئید. همه­یتان دروغ میگوئید. به هیچ درنگی.
و با اینکه دروغ گفتن را دوست میدارید، گمان میبرید که دروغ نمیگوئید. شمایان به خودتان دروغ میگوئید. گرفتاریتان همین­جاست. من به خودم دروغ نمیگویم. آنقدر روراست هستم که بگویم؛ من دروغ میگویم. من یک دروغگو هستم.
و شمایان ترسوئید. به سخنانم گوش فرامیدهید اما پیش خود میپندارید:" مردک بیچاره !" شمایان از راستی و راستگوئی من بهره برمیگیرد تا دروغهایتان را لاپوشانی کنید. مچتان را گرفتم !
خانمها و آقایان، آیا میدانید چرا من گفتم دروغ میگویم و دروغ را دوست میدارم؟ نه، چنین چیزی حقیقت ندارد. من اینها را تنها به این انگیزه گفتم تا شما را به دام بی­اندازم، تا رفتارهایم را دریابم، وَ بتوانم پاسخگویشان باشم.
من دروغ نمیگویم. من هرگز دروغ نمیگویم. من از دروغ بیزارم، و دروغ از من بیزار. من دروغ گفتم تا به شما بگویم که من دروغ میگویم. اکنون میبینم که چگونه چهرهایتان درهم میرود. هرکس از ترس اینکه مبادا من از او بازخواستی بخواهم، به جای دیگری میرود روی سندلی دیگری مینشیند. خانم گرامی، شما دیروز به شوهرتان گفته بودید که به خیاطی رفته­اید. آقای گرامی، شما به همسرتان گفته بودید که با دوستانِتان نشستی داشته بودید. درست نیست، راست نیست که نیست. یارای این را دارید که انکارش کنید. هیچکس تکان نمیخورد؟
چقدر خوب. میدانستم انگشت روی چه چیزی بگذارم. ساده است که به دیگران انگ بزنیم یا گناهکار بی­انگاریمشان. شمایان ادعا میکنید که من دروغ میگویم ولی شما دروغ میگوئید. و چقدر هم زیبا.
من هرگز دروغ نمیگویم. میشنوید ! هرگز. و اگر زمانی ناگهانی دروغی بگویم تنها به این خاطر است که کاری برایتان کرده باشم... جلوی درد و اندوهی را بگیرم... نگذارم چالشی پیش بیاید. یک دروغ شایسته، دورغ مصلحتی. از روی ناچاری، از ناگریزی باید دروغ گفت. کمی... اینجا و آنجا... دروغ گفتن...
چیزی گفتید؟ شما چیزی گفتید؟ انگارکه... یعنی فکر کردم... نه... چون این گونه دروغها را به من بستن شگفت­آوراست. راستش از سوی شما خیلی مسخره است.از سوی شمایانی که دروغ میگوید آن هم در برابر کسی که دروغ نمیگوید.
ببینید، به تازگی... ولی نه... شما سخنان مرا باورنخواهید کرد.
ولی از اینها گذشته، دروغ... دروغ چیز باشکوهی­ست.
خوب فکر کنید! باورکردن یک دنیای به دور از حقیقت. دروغ گفتن. و درست است که حقیقت چهره­ای سترگ و شکوهمندی دارد و مرا به راستی شگفت­زده میکند. آری حقیقت. حقیقت و دروغ همترازند. شاید دروغ کمی توانمندتر باشد... هرچند که من دروغ نمیگویم.
چه گفتید؟ من دروغ گفتم؟ مطمئنید ! من دروغ گفتم آن هنگام که به شما گفتم، دروغ میگویم؛ یا آن هنگام که گفتم، من دروغ نمیگویم؟ یک دروغگو. من؟ راستش را بخواهید من خودم را نمیشناسم. همه چیز در درونم گیج و گنگ میشود. چه حالت شگرف و ناآشنائی! من یک دروغگو هستم؟ از شما میپرسم؟
من بیشتر یک دروغ هستم. یک دروغ که همواره حقیقت را میگوید.


*( گوئی این نوشته را کـُکتو خود به ماننده­ی یک نمایشنامه­ی رادیوئی خوانده است)


Theater
Die Hochzeit auf dem Eiffelturm "جشنِ عروسی بر برج ایفل" ( Mit Piccaso und Bonuel)
Orpheus
Die Höllenmaschine "ساز و کارِ جهنم"
Die geliebte Stimme"صدای دوست داشتنی"
Der Doppeladler عقابها {ترجمه به فارسی}) )

 

نمایشنامه ی دویدن در شیب ملایم .

تکه ای از نمایشنامه ی " دویدن در شیب ملایم " نوشته ی مشترک " علی حاتمی نژاد و حامد امان پور قرایی " برای خوانش تمامی نمایشنامه به ادامه ی مطلب بروید .

... ( عکاس درون حفره ی نور . عکاس کهنسال با بارانیِ بلند سُرمه ای رنگ که دوربینی بزرگ را به گردن دارد . بارانی اش را که می گشاید از پَس و پناه ، بارانی از عکسهای کوچک و بزرگ سرازیر می گردند )

عکاس : عکاسی مانی ؛ قدیمی ترین عکاسخونه ی مشهد ، تاریک خونه ای تو دل ساختمون دو طبقه ی آلمانی ساز . ده سالم بود که شاگرد عکاسخونه ی مانی شدم ؛ شاگرد بوریس خانِ کلیمی . اینجوری بود که مسیر زندگیم افتاد تو کوچه ی حموم ارگ ؛ مابینِ نگاتیوهای عکاسخونه ی مانی . بوریس خان کلیمی تو روسیه عکاسی یاد گرفته بود . قد متوسطی داشت و سبیلهاش رو چرب میکرد ، وقتی می ایستاد پای دوربین چه عشقی میکردم . تو خلوت خیالم هزار بار پُشت دوربین می ایستادم و سبیلهای نداشته مو چرب میکردم و به حساب خودم میشدم بوریس خان ؛ با خودم می گفتم ابراهیم نوبت تو هم میشه ... هی روزگار ... همون سال بود که طبقه بالای عکاسخونه ی مانی شُد سینما مایاک ؛ مدیرش هم روسی خان ارمنی بود . یه شب وقتی بوریس خان غرق قلمی کردن عکسا شد ، یواشکی زدم به سینما مایاک ، مات و مبهوت مونده بودم ؛ تو یه صفحه ی بزرگ یه عالم عکس داشتن حرکت میکردن ... اما من هم سینما مایاک خودمو داشتم ؛ تاریک خونه ی عکاسیِ مانی ... هی ، بد جوری قاطی اون روزا شدم ؛ انگاری تو تاریک خونه ی ذهنم ، نگاتیوهای خاطراتم رو دارم ظاهر میکنم ... ده سالمه جلوی عکاسیِ مانی ، داد میزنم : عکس ، عکسِ شفاف ... بدو ، بهترین عکاسی مشهد ... عکس ، عکس شفاف ، عکس ...

 ( عکاس و نور حفره ای ثابت می مانند )

...

ادامه نوشته

نمایشنامه ی مامانو حدس بزن !

 

                                                     مامانو حدس بزن!

نویسنده:صحرا رمضانیان

 

اشخاص بازی:

          فرید : 22 ساله. بلند و تقریباً لاقر است.عینکی گرد به چشم دارد.پولیور یقه هفت  مشکی ، با پیراهن سفید و شلوار جین تیره به علاوه ی پوتین های قهوه ای لباسهایش را تشکیل می دهند. 

          رِزا : 27 ساله. لاقر و بلند است. پیراهنی چهارخانه، در حالیکه آستینهایش را بالا زده و شلواری تیره رنگ به تن دارد و روسری قرمزی را از عقب به سرش بسته.

        ما ما نی : 70 ساله. سرتا پا مشکی پوشیده.

 

 

یکم:

یک خانه که می توانیم تنها آشپزخانه و اتاق نشیمن آنرا در حالیکه با دیواری ازهم تفکیک شده اند، ببینیم. هر دو از تمیزی برق می زنند. آشپزخانه پنجره ای بزرگ دارد که با پرده ای نازک و شیری رنگ پوشیده شده است. می توانیم لکه های طلایی آفتاب را که بر آن تابیده ببینیم.فرید و رُزا در آشپزخانه اند. فرید حرکاتی ناگهانی دارد.(مثل حرکات چشم و گردن ودستها).راه می رود و به همه چیز ناخنک می زند.رزا در حال قطعه کردن بهی بزرگ با چاقوست.اتاق نشیمن با موسیقی آرامی پر شده است.روی کاناپه تعدادی عروسک جورواجور می بینیم.وسایل فرید – کلاه و کاپشن- کنار کاناپه روی زمین افتاده اند...

برای خوانش تمامی نمایشنامه به ادامه ی مطلب بروید ............................................

ادامه نوشته

یک نمایشنامه ی کوتاه .

                                              خود کُشی دسته جمعی دُلفینها

                                                        ( نمایشنامه ی کوتاه )

نویسنده : حامد امانپور قرایی

                   خود کشی دسته جمعی دلفینها ...

( اتاقی ساده با دیوارهای سبز سیر چرکمرده ، چند مبل گُلبه ای رنگ بسیار قدیمی و فرسوده ، تلویزیون و میز کوتاه تحریر و قفسه ای خاک گرفته از کتابهای به دقت چیده شده ؛ و دیگر وسایل معمولی . آقای صدوقی با حالتی گیج در میان ایستاده است و با تلفن صحبت میکند ، او هر از چندی بیرون را نیز از پنجره می پاید. از آشپز خانه صداهای عجیب و غریبی به گوش میرسد. )

صدوقی : بله عرض کردم که خدمتتون ... نه... چیز مهمی نخواهد بود ان شاالله ، بله حل میشه (خنده ی عصبی ) نه ، بله اینجا یه کمی سر و صداست ... خانم تهامی من خدمتتون میرسم و حضورا توضیح میدم براتون ... میدونم میدونم ، بله ، بهش بگین که منم خیلی نگرانشم ، ای بابا ، این چه حرفیه (صدای زنگ در ) خانم ... خانم تهامی ، مادرم ... ( گوشی را آن طرف تر میگیرد ) ماشا الله امون نمیده ، پوف ... بله ... (صدای زنگ در ) بله ، مثل اینکه دارن زنگ میزنن ... ( آقای صدوقی در را باز میکند و مردی با لباس آتش نشانی وارد میشود . او میخواهد اثبات کند که در حرفه ی خود بی نظیر است . صدوقی با سر سلام میکند ولی مامور آتش نشانی جدی در پی راه حل است.)

مامور : خوب چه کار باید بکنم ؟

صدوقی : از طرف من ببوسینش ...

مامور : بله ؟

صدوقی : بله ، شرش رو از سرم بر دارید ...

مامور : بله (قاطع)

صدوقی : بله ، بهش بگین دوستش دارم و نگران هیچی نباشه ، نازش کنید ...

مامور : بله ؟

صدوقی : بله ، پدرمو در آورده قطعه قطه اش کنید ...

مامور : بله .

صدوقی : خداحافظ (گوشی را قطع میکند) سلام .

مامور : بله ؟

صدوقی : تو آشپزخونه اس انگار همه چیزو داره میخوره من خیلی ترسیدم ، ترس که نه ، یعنی جا خوردم ... مادرم پدرمو در آورده ، همش نگرانِ ، میبینید که ... شما باید برید بکشیدش اونم خیلی سریع با یه چیزی که زجرکُش بشه ... من آخه چه جوری میتونم مادرمو راضی کنم ، دیگه فایده نداره ... از اون طرف ... ببینید دیونه ام کرده ، تو رو خدا زود تر کلکش رو بکنید ، دارم روانی میشم ...

مامور : بله ، ولی من ...

صدوقی : بهتون بیشتر میدم ، رشوه نه ، پاداش ، بله پاداش به خاطر خدمتی که به من میکنید ، به خاطر آسایش من ...

مامور : بله ، ولی شما ...

صدوقی : این کار برای شما باید خیلی راحت باشه مگه نه ، من میدونم که شما دوره های مخصوص این جور کارها رو می بینید .

مامور : شما نیاز به استراحت دارید دوست من ، نیازی به کشتن نیست .

صدوقی : یعنی شما راه دیگه ای بلدید ؟

مامور : بله ، من خودم میرم و باهاشون صحبت میکنم . شما آروم باشید .

صدوقی : ساده اید شما هم ، اون که زبون شما رو نمی فهمه ، باز می یاد و فرتی بچه میزاد .

مامور : تو این سن و سال ؟

صدوقی : دیدید گفتم شما خیلی واردید ، شما حتی سن و سالشم فهمیدید ، آفرین ...

مامور : خواهش میکنم ، اما شما نباید این جوری حرف بزنید ، البته به من ربطی نداره ولی خوب ... من فکر میکنم ایشون هم حرفهایی دارن .

صدوقی : ببینم شما از طرف سازمان دفاع از حقوق حیوانات اینجا هستید یا ... ولی من فکر میکردم زنگ زدم آتش نشانی ...

مامور : شما اشتباهی نکردید . اما ، اما این در شرح وظایف ما نیست .

صدوقی : پس در شرح وظایف کیه ؟ نکنه باید یه قاتل استخدام می کردم ؟

مامور : اما ما هم قاتل نیستیم آقا .

صدوقی : حالا اسمش هر چی میخواد باشه ، باشه . من نمیدونم .

مامور : ببخشید فضولی میکنم ، میتونم بپرسم شما با مادرتون چه مشکلی دارید ؟

صدوقی : مادرم با من مشکل داره نه من ؛ بعد هم این چه ربطی به کشتن داره ؟ من به عنوان یک شهروند حق دارم در آسایش باشم و خدمات شهری بگیرم .

مامور : بله صد در صد . اما مادرتون هم حق زندگی داره ...

صدوقی : من خیلی به فکرشم ، هر وقت فرصت کنم میبرمش پارک ، میدونید دکترها براش قدغن کردن که دچار هیجان بشه ، اما من میبرمش شهربازی و با هم سوار قطار وحشت میشیم ، من اونو دوست دارم حتی وقتی بعد از غذا باد گلو میزنه باز هم دوستش دارم ؛ اون زمانی بسیار زیبا بوده ، همون وقتی که بابام عاشقش شده ، میدونید که ...

مامور : این خیلی خوبه ، پس تقریبا هیچ مشکلی نیست .

صدوقی : مشکل هست ، الان اونجا توی آشپزخونه ، دیگه باید بمیره ، اون همه چیزو میبلعه ، می شاشه به در و دیوار ، وقتی هم بهش نزدیک میشی چنگ میزنه ؛ غیر قابل تحمل ... میبینید چه سر و صدایی راه انداخته ... کار هر روزش ...

مامور : حتما نیاز به یک دکتر خوب دارن ، میدونید افراد سالمند نیاز به نگهداری بیشتری دارند ، مادر شما هم نیاز به مراقبت بیشتر داره ...

صدوقی : آفرین ، من هم برای همین گذاشتمش بهشت کوچک ، یه جور آسایشگاه ؛ ولی باور کنید خیلی تمیز ، اونجا خیلی بهش میرسن ، خانم تهامی زحمت زیادی میکشه . مدیریتش حرف نداره . فکر کنم پیر دختر باشه ...

مامور : خیلی خوبه ، خوب پس الان مشکل چیه؟

صدوقی : شما مگه نمیشنوید ؟ الان تو آشپزخونه است و داره ناله میکنه ، گوش کنید حتما داره بچه میزاد .

مامور : بچه ؟ اون هم تو آشپزخونه ؟

صدوقی : تازه این که خیلی خوبه . موقع بهار باید بیاین و ببینید چه مصیبتی دارم . هر چی گربه ی نره دم پنجره قطار میشن و همینجور میو میو میکنن ؛ خوب معلومه دیگه بعدش چی میشه .

مامور : گربه ؟

صدوقی : بله ؛ اگه برید تو می بینید . پشت کابینت سمت راست ...

مامور : پس مادرتون ...

صدوقی : شما هم چه گیری دادین به مادر من . نگران نباشید خودم یه جوری حلش میکنم ...

مامور : پس از اون وقتی شما ... گربه ... ببخشید من گیج شده بودم. حالا فهمیدم جریان چیه . یه گربه برای شما دردسر درست کرده .

صدوقی : یه دونه نه ، یه دونه و شیش تا توله .

مامور : ببخشید ، اما توله رو برای سگ به کار میبرن ، مثلا میگن توله سگ. هیچ وقت نمی گن توله گربه .

صدوقی : من نمیدونم آقا ، هر چی شما بگید . فقط زودتر تمومش کنید .

مامور : اوه درسته باید اون گربه رو از آشپزخونه بیرون آورد .

صدوقی : اونوقت من ممنونتون میشم .

مامور : خواهش می کنم وظیفه است قربان ؛ ما برای آسایش شهروندان کار می کنیم .

صدوقی : البته و باید اقرار کرد که کارتون حساس و همینطور بسیار خطرناک .

مامور : بهرحال باید پذیرفت ، چاره ای نیست آقا .

صدوقی : خوب ...

مامور : خوب ؟

صدوقی : (میخندد) هه ... خوب بهرحال شما زحمت می کشید و ما هم اینو می دونیم .

مامور : شما لطف دارید .

صدوقی : پس ... خواهش می کنم زحمت بکشید و منو خلاص کنید .

مامور : اوه بله گربه ؛ گربه ؟

صدوقی : گربه .

مامور : گربه ؟ گربه ؟

صدوقی : گربه .

مامور : شما مطمئنید که اون یه گربه است ؟

صدوقی : مطمئنِ مطمئن .

مامور : میدونید یه مشکلی هست .

صدوقی : مشکل ؟

مامور : خواهش می کنم منو درک کنید ، کار ما کار سختیه ... پر از مشکلات روحی روانی . مثلا همین چند وقت پیش زنگ زدن و گفتن یه گوسفند رفته بالای برج و می خواد خودشو پرت کنه پایین ، فکرشو بکنید یه گوسفند اونم از بالای یه برج بیست طبقه .

صدوقی : باور نکردنی .

مامور : دقیقا این همون چیزیه که من هم گفتم ؛ اما وظیفه داشتیم که بریم و نجاتش بدیم ؛ باورتون نمیشه مثل باد رسیدیم و به سرعت بیست طبقه رو رفتیم بالا ؛ آخه اون روز آسانسور خراب شده بود . من در تمام مدتی که داشتم میرفتم بالا تو فکر این بودم که یه گوسفند چطوری تونسته بره اون بالا و برای چی می خواد خودشو بکشه .

صدوقی : خوب ؟

مامور : می دونید تو این دوره و زمونه دیگه هیچ چیز عجیب نیست . حتی خودکُشی یه گوسفند از بالای برج بیست طبقه .

صدوقی : واقعا راست می گین ، بالاخره چی شد .

مامور : براتون می گم ؛ من چند وقته پیش از شبکه چهار داشتم یه برنامه علمی میدیدم در مورد حیوانات ، آخه من برنامه های حیات وحش رو خیلی دوست دارم . اون برنامه در مورد این بود که بعضی وقتها حیوونا هم مثل آدما بر اثر شرایط زیست محیطی دست به خودکُشی میزنن . این فکر مُدام توی سرم بود که حتما اون گوسفند بیچاره هم به خاطر شرایط بد زندگیش داره خودشو میکشه ؛ تصورشو بکنید یه گوسفند عاصی از زندگی .

صدوقی : خودشو کشت یا نه ؟

مامور : هه نمیدونید آقا وقتی رسیدم اون بالا دنیا روی سرم خراب شد .

صدوقی : گوسفنده خودشو انداخت ؟

مامور : کدوم گوسفند آقا ؛ اصلا گوسفندی در کار نبود . یه جوون عاشق تنبل بود که به خاطر بیکاری میخواست خودشو بندازه پایین .

صدوقی : پس گوسفند چی ؟

مامور : هیچی . اون کسی که خبر داده بود به ما از اون آدمایی بوده که فرهنگ لغات مخصوص به خودشون دارن ، مثلا میخواسته بگه یه آدم می خواد خودشو بندازه پایین که به جاش گفته یه گوسفند میخواد خودشو بندازه پایین. متوجه میشین که به جای آدم گفته گوسفند .

صدوقی : عجب آدم خری بوده .

مامور : بله یه گاو به تمام معنا .

صدوقی : اون جوونک چی شد ؟

مامور : هیچی خودشو انداخت پایین .

( سکوت مابین صدوقی و مامور برقرار میشود ، اما همچنان از آشپزخانه سر و صدا به گوش می رسد)

مامور : گربهه خیلی سر و صدا میکنه .

صدوقی : آره .

مامور : واقعا سر و صداش آدم رو اذیت میکنه .

صدوقی : آره .

مامور : هوا واقعا این چند روزه گرم شده ها .

صدوقی : اره .

مامور : این تابستون از اون تابستونا میشه .

صدوقی : آره .

مامور : گربهه خیلی داره سر و صدا میکنه .

صدوقی : آره .

مامور : این لباسای آتش نشانی حسابی عرق آدم رو در می یاره .

( مکث )

می گم شبها هم سر و صدا میکنه ؟

صدوقی : آره .

مامور : هه ... واقا که ... یه روز گوسفند یه روز گربه فردا هم حتما کروکودیل ...

صدوقی : اما اونجا یه گربه است که همین جور داره بچه میزاد و مُدام داره سر و صدا میکنه .

مامور : زیاد سخت نگیرید بالاخره میره ... حتما حیوونی بی جا و مکان بوده .

صدوقی : شما هم که همون حرفای مادرمو میزنید ؛ همش تقصیر مادرم . گفت حیوونی جا نداره بذار بیاد تو زمستونی یخ میزنه ، حیوونی گشنه است غذا میخواد ؛ بفرما اینم آخرش ، گربهه پُر رو شده فکر میکنه اینجا خونه باباش .

مامور : معلومه مادرتون آدم مهربونیه .

صدوقی : عشق کمک کردن داره ؛ اما برای خودش یه ریال هم خرج نمی کنه . الان پنج ساله که همون جوراب پشمی ها رو میپوشه  ، زمستون و تابستون ...

مامور : جوش نزنید آقا ؛ هر کسی یه جور اخلاقی داره و به یه سری چیزا اعتقاد داره .

صدوقی : بعضی وقتها کنترلم از دست میدم و عصبانی میشم . مثلا همین جمعه پیش زنگ زده به من و مُدام اصرار میکنه که ببرمش یه جای سرد ، چه میدونم خانم توی روزنامه خونده که در فرانسه چند تا از آدمهای سالمند بر اثر گرما جون خودشون رو از دست دادن .

مامور : آره من هم یه چیزایی شنیدم .

صدوقی : از جمعه پیش که هوا گرم شده هر روز به من زنگ میزنه و میخواد ببرمش یه جای سرد . امروز هم که آسایشگاه رو به هم ریخته گفته که ما می خواهیم اونو به کشتن بدیم ، خانم تهامی هم میگه مادر باعث به هم خوردن نظم آسایشگاه شده . مسخره اس ...

( مکث )

صدوقی : حالا باید چه کار کنیم ؟

مامور : خوب ببرش یه جای خنک ، بنده خدا حالش جا می یاد ...

صدوقی : مادرمو نمی گم ، گربه رو میگم .

مامور : اوه ، گربه .

صدوقی : ببین خواهش میکنم یه جوری صداشو ببر .

مامور : نیازی به خواهش نیست . میدونی ... من نمیتونم .

صدوقی : چی ؟!

مامور : عصبانی نشو ، خوب هر کسی یه جوریه دیگه .

صدوقی : متوجه نمیشم .

مامور : خوب من هم از گربه می ترسم . یعنی چندشم میشه . موهاهش ، چشاش ، سبیلاش ... حالم به هم میخوره ...

صدوقی : هه ، حالا من باید چه کار کنم .

مامور : شما میتونید زنگ بزنید و همه چیزو به آتش نشانی بگید ، اون وقت حتما منو اخراج میکنن ، زن و بچه ام از گشنگی می میرن و من هم مجبور میشم خودمو بکشم .

صدوقی : پس میگی چه کار کنیم ؟

مامور : بذارید گربه همین جا بمونه و فردا دومرتبه زنگ بزنید و بگین گربهه دوباره اومده ، اون وقت اداره هم یه مامور دیگه می فرسته .

صدوقی : امروز چه شانسی دارم من .

مامور : همینطور من ، باور کنید تو این چند ساله تنها یه مورد گربه ای بوده که اون هم شما بودید .

صدوقی : بسیار خوب چاره ای نیست . شما هم کاری نمی تونید بکنید .

مامور : من از شما متشکرم ، دعای من و خونواده ام پشت سر شماست ، برای همیشه ...

صدوقی : خواهش میکنم تمومش کنید . من خیلی خسته ام روز پر درد سری داشتم .

مامور : درک میکنم ؛ اما من نمیتونم برم .

صدوقی : برای چی ؟

مامور : چون اون وقت می فهمن یه کاسه ای زیر نیم کاسه است . بعد حتما منو اخراج می کنن .

صدوقی : ولی من به کسی چیزی نمی گم .

مامور : میدونم . اما اونا خودشون می فهمن . ببینید اونا پایین منتظرن ، اگه زود برم متوجه جریان میشن ...

صدوقی : میخواهید چه کار کنید ؟

مامور : اگر بشه ده دقیقه دیگه رفع زحمت میکنم . اینجوری خیالم راحت تره .

صدوقی : اشکالی نداره ، ده دقیقه .

( مکث )

مامور : میبخشید میتونم یه خواهشی ازتون بکنم ؟

صدوقی : بفرمایید ؟

مامور : الان شبکه چهار برنامه حیات وحش داره میشه خواهش کنم که تو این ده دقیقه برنامه رو ببینم ؟

صدوقی : بله ، ببینید اشکالی نداره .

( مامور تلویزیون را روشن می کند ؛ برنامه حیات وحش در حال پخش می باشد )

صدای مجری تلویزیون : به خاطر مسائل خاص زیست محیطی و بالا رفتن دمای هوا این ماه نیز در بندر جاسک دلفینها به صورت دسته جمعی خودکُشی کردند ، تعداد سی وسه دلفین در بندر خود را به ساحل انداخته که کمک اهالی محلی نیز برای نجات آنان ثمری نداشت . به گفته ی دانشمندان گرمای زیاد هوا باعث ...

( صدای تلفن . مامور محو تلویزیون است . آقای صدوقی به سمت گوشی میرود و آن را بر می دارد )

صدوقی : بله ، سلام خانم تهامی ، چرا گریه می کنید ؟ ... چی؟ ... مادرم مُرده ... دکترا چی گفتن ؟ ... به علت گرمای زیاد ... الو خانم تهامی ...

( مامور صدای تلویزیون را زیاد کرده است . حال تنها صدای دلفینهاست که در همه جا می پیچد .)

تاریکی .